بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين . . . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
ما كان محمد ابا احد من رجالكم و لكن رسول الله و خاتم النبيين
هر چند در نظر نداشتيم كه راجع به موضوع ختم نبوت از نظر آيات كريمه قرآن بحثى كرده باشيم , يعنى در نظر نداشتيم در اطراف آن سلسله از آيات قرآن كه در آنها تصريحى يا اشاره اى به ختم نبوت است بحث زيادى بشود , و بيشتر مى خواستيم كه به جنبه هاى ديگر مطلب بپردازيم , ولى نظر به اينكه ما در هفته گذشته مختصرى راجع به كلمه ( خاتم النبيين) بحث كرديم تتمه آن بحث را امشب عرض مى كنيم .
از صدر اسلام تا يك قرن اخير , حتى يكنفر هم نبوده كه در مفهوم اين آيه و اين كلمه شك و شبهه اى داشته باشد , ولى نظر به اينكه بعضى از اهل اهواء و بدع كه معمولا كتابهاى الهى را وسيله اى براى تحريف و رسيدن به مقاصد پليد خودشان قرار مى دهند و از هر گونه دخل و تصرفى ابا نمى كنند , حرفهايى در اين زمينه گفته اند , از اين جهت مختصرى راجع به اين كلمه بحث مى كنيم .
همانطور كه در هفته پيش عرض كردم ( خاتم) يعنى ما يختم به , يعنى چيزى كه با آن پايان داده مى شود . ( خاتم) و ( طابع) در لغت عرب يك معنى دارد . ماده اين كلمه در هر جا از قرآن كريم كه وارد شده است همين مفهوم را دارد . نه تنها در كلمه خاتم مفهومش اين است , هر جا كه ماده ختم در قرآن آمده است همين مفهوم مهر زدن را داشته و دارد . مثلا قرآن درباره كفار مى فرمايد : ان الذين كفروا سواء عليهمء انذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤمنون , ختم الله على قلوبهم و على سمعهم و على ابصارهم غشاوة ( 1 ) . اين كسانى كه كفر و عناد و جحود مى ورزند در حالتى هستند كه تو چه آنها را چه بيم بدهى و چه بيم ندهى ايمان نمىآورند . اينها در حالتى هستند كه خداوند بر دلهاى اينها و بر گوشهايشان مهر زده است .
در سوره مباركه ( يس) راجع به وضع مردم در روز قيامت سخن مى گويد و اينكه اعضاء و جوارح مردم هستند كه روز قيامت خودشان شهادت مى دهند بر اعمال شخص , و احتياجى كه او زبانش اقرار كند نيست , بلكه خود اعضاء و جوارح حرف مى زنند . مثلا دست انسان هر گناهى را كه مرتكب شده است بيان مى كند . در واقع اين گناه در اين دست ضبط است . پاى انسان هر گناهى را كه مرتكب شده است بيان مى كند . خود اين گناه به يك شكلى در اين پا ثبت است . پوست بدن انسان ( در روايت است كه اين كنايه است از اعضاء تناسلى ) هر گناهى كه مرتكب شده است در آن ثبت است . چشم و گوش انسان همين جور . و چون آن دنيا دنياى حيات و زندگى است , تمام اعضاء به صورت زنده در آنجا محشور مى شوند و خود شهادت مى دهند بر اعمالى كه كرده اند . در مقام تشبيه مثل دستگاه ضبط صوت است كه در موقع ضبط , انسان احساس نمى كند و فقط يك نوار را روى دستگاهى مى بيند , مى بيند يك كسى حرف مى زند و آن نوار هم براى خود مى چرخد , ولى نمى داند كه وقتى آن نوار را برگردانند و وضع ديگرى به آن دستگاه بدهند , اين نوار ساكت و جامد تبديل مى شود به يك دستگاه ناطق . در آنجا اينجور دارد كه : اليوم نختم على افواههم و تكلمنا ايديهم و تشهد ارجلهم بما كانوا يكسبون . ( 2 ) در اين روز ( قيامت ) مهر مى زنيم بر دهانهاى آنها ( نختم على افواههم هيچ معنايى جز اين ندارد ) مى بنديم اين دهان را كه سخن نگويد , مى گوئيم تو ديگر حق حرف زدن ندارى و لزومى ندارد كه تو اقرار بكنى يا نكنى كه آيا من با دست فلان گناه را كردم يا نكردم , با پا فلان گناه را كردم يا نكردم , با چشم فلان كار را كردم يا نكردم . و تكلمنا ايديهم دستهاى آنها با ما سخن مى گويند و تشهد ارجلهم بما كانوا يكسبون پاهاى آنها به اعمالى كه مرتكب شده اند خود شهادت مى دهند .
مولوى در شعر معروف خود مى گويد :
هر كه را اسرار حق آموختند
مهر كردند و دهانش دوختند
مهر زدنها هميشه علامت پايان يافتن يك نامه و يا بستن يك نامه بوده است . بستن پاكتهاى قديم چه جور بوده من نمى دانم ولى اينقدر مى دانم كه نامه هايى را كه مى نوشتند مى بستند و بعد يك ماده حالا آن ماده چه بوده است نمى دانم , مثل لاك و مهر امروز كه نبوده است ولى اين ماده لاك مانند را هم مى چسباندند روى آن كاغذ و روى آن را مهر مى كردند كه اين بايد بسته بماند . مفهوم ( پايان دادن) يك مفهوم ثانوى است كه از اين مفهوم مهر كردن پيدا شده است . چون مهر كردن ملازم بوده است با پايان دادن , كم كم هر كارى را هم كه بخواهند پايان بدهند و لو آنكه مهر زدن در كار نباشد كلمه ( ختم) را به كار مى برند .
در زيارت جامعه مى خوانيم : بكم فتح الله و بكم يختم خدا به وسيله شما گشود و به وسيله شما پايان مى دهد . به انگشتر هم كه خاتم مى گفته اند چون انگشتر دوكاره بوده است يعنى ضمنا مهر هم بوده است . در اصطلاحات اخبار و احاديث , وقتى كه شمايل پيغمبر اكرم يا على عليه السلام يا يكى از ائمه را ذكر مى كنند , مى گويند خاتمش فلان چيز بود , يعنى مهرش اين بود , كه اين مهر حتما همان انگشتر هم بوده است , يعنى همان انگشتر بوده است , كه مهر بوده است . پس در اينكه ( خاتم النبيين) يعنى كسى كه به وسيله او دستگاه نبوت ختم و بسته شد , تمام شد و لاك و مهر شد و ديگر بعد از او نبى نخواهد آمد , بحثى نيست .
مطلب ديگرى در اينجا هست كه بايد توضيحى در اطراف آن بدهم و ضمنا به ياوه هاى كه اين بدعتگذاران در اين زمينه ها گفته اند پاسخ داده شود . آن اينست : بحث ما بيشتر ناظر به اين جهت بود كه چرا شريعتها پايان يافت ؟ بحث در اطراف اين پرسش بود كه اگر دين و شريعت خدا , يعنى قانونى كه از ناحيه او مىآيد , يكى است , پس از اول تا آخر ظهور پيغمبران يك شريعت بيشتر نبايد وجود داشته باشد , پس چرا شرايع متعدده آمده است : شريعت نوح , ابراهيم , موسى , عيسى و اسلام ؟ و اگر شرايع و قوانين الهى ناسخ و منسوخ دارد و تغيير مى كند پس اين تغيير كردن به اقتضاى زمان است , دليل ديگرى ندارد , لابد چون اوضاع زمان و شرائط زندگى بشر عوض مى شود , شرايط اجتماعى , اقتصادى , سياسى , علمى و فرهنگى زندگى بشر عوض مى شود , از اين جهت خدا قانونى را كه براى بشر آورده است عوض مى كند . اگر اين جهت است پس ختم شرايع چرا ؟ چون زمان كه از سير خود نمى ايستد , شرايط اجتماعى , اقتصادى , فرهنگى , و سياسى زندگى بشر هميشه در تغيير است , پس هيچگاه نبايد شريعتى در جهان وجود داشته باشد كه آن شريعت آخرين شرايع باشد . بحث ما ناظر به اين جهت است .
ولى يك سؤال كوچكتر از اين هست كه اول بايد اين سؤال كوچكتر را عنوان كنيم و جواب بدهيم و بعد برويم سراغ آن سؤال بزرگتر , و آن اينست : ممكن است كسى بگويد : بسيار خوب , شرايع پايان بپذيرد , قانون و شريعتى بيايد كه آخرين شريعت باشد و بعد از او شريعتى وجود نداشته پيدا نكند , ولى چرا نبوت پايان بپذيرد ؟ همه انبياء كه لازم نيست صاحب شريعت باشند . صاحبان شريعت و قانون يك عده معدودى هستند , همانهائى كه قرآن آنها را اولى العزم من الرسل خوانده است . اينهمه پيغمبرانى كه در دنيا آمده اند ( 124 هزار نفر يا بيشتر يا كمتر , هر چه بوده اند ) اينها كه يك عده بسيار معدودى از آنها صاحب شريعت بوده اند , باقى ديگر پيغمبر بوده اند ولى صاحب شريعت نبوده اند , در هر زمانى كه مبعوث مى شدند هر شريعت و قانونى كه در ميان مردم بود اينها مبلغ همان شريعت و قانون بودند , چرا پس از پيغمبر آخر الزمان , پيغمبرى كه شريعت او خاتم الشرايع و كتاب او خاتم الكتب و آخرين كتب است , انبياى كوچكى مبعوث نمى شوند كه كارشان دعوت به شريعت اسلام باشد ؟ پيغمبر باشند ولى كارشان اين باشد كه مبلغ و مروج دين اسلام باشند , همان جورى كه بعد از ابراهيم صدها پيامبر آمد و همه اينها مروج شريعت ابراهيم بودند . لوط پيغمبر بود ولى مروج شريعت ابراهيم . شعيب و يوسف و يعقوب پيغمبر بودند ولى به شريعت ابراهيم دعوت مى كردند . هارون و يوشع پيغمبر بودند ولى به شريعت موسى دعوت مى كردند . شرايع خاتمه پيدا كرد , چرا نبوتها خاتمه پيدا كند و چرا قرآن فرمود : و خاتم النبيين ؟ فلسفه اين چيست ؟
اگر جواب اين موضوع را درست متوجه شويم جواب آن سؤال بزرگتر هم براى ما روشن مى شود . اولا معنى ( نبى) چيست ؟ نبى يعنى پيامبر , كسى كه از طرف خدا براى مردم پيامى مىآورد , منبى عن الله . به كسى مى گويند ( پيامبر) كه به او از جانب خدا وحى بشود , هر كدام از انحاء وحى , يعنى از جانب خداوند مطالبى به او القاء شود , به وسيله رؤيا يا هر وسيله ديگرى , از باطن روح و قلبش به او دستور بدهند كه برو مردم را ارشاد كن , مثلا بگويند شريعت ابراهيم اين است , برو مردم را تعليم بده و ياد بده كه به دين ابراهيم عمل كنند .
نيازى كه به وجود چنين انبيائى پيدا مى شود از اين جهت است كه راه ديگرى براى اينكه شريعت ابراهيمى را به مردم تعليم بدهند , جز اينكه يك عده از افراد بشر از طريق الهام مبعوث بشوند نيست , يعنى اگر زمان زمانى بود كه مردم علم و تمدن مى داشتند و پايه تمدن بالا رفته بود كه كتاب ابراهيم , نوشته اش , ضبط شده و چاپ شده اش , انواع ضبط شده روى كاغذها و غير كاغذها , موجود مى بود و در ميان مردم يك عده علماء و دانشمندان مى بودند كه قادر بودند مردم را به شريعت ابراهيم دعوت بكنند , ديگر نيازى به افرادى كه از طريق الهام اين مأموريت را پيدا بكنند نبود .
هميشه رابطه اى ميان هدايت غريزى و الهامى و هدايت عقلى و عقلانى موجود است . به هر اندازه كه موجود زنده از لحاظ رشد و بلوغ علمى و عقلانى ضعيف است خداوند از طريق الهامات فطرى و غريزى او را هدايت مى كند , و به هر اندازه كه در اين ناحيه نيرو و قدرت پيدا مى كند در آن ناحيه ضعيف مى شود زيرا نيازش سلب مى گردد . در حيوانات , هر اندازه كه حيوان پست تر است يعنى شعور حسى و وهمى و خيالى تا برسد به شعور فكرى در او كمتر است الهامات غريزى او بيشتر است . مثلا حشرات كه در يك درجه پست ترى هستند الهامات غريزى آنها از هر حيوان ديگر بيشتر است . يك مگس يا يك مورچه يا يك عنكبوت يا زنبور , الهامات غريزى كه دارد , حيوانات عالى مانند فيل يا اسب يا ميمون ندارند , زيرا اين حيوانات تكامل يافته اند و از راه حس و وهم و خيال و هوش خود مى توانند زندگى خود را اداره كنند , مستغنى از الهام و غريزه اند , و غريزه الهامى در آنها خيلى كم است . انسان كه از همه حيوانات از لحاظ هوش غنى تر و قوى تر است از نظر غريزه و الهامات غريزى از همه ضعيف تر است .
پيغمبرانى كه در ادوار گذشته بوده اند , در ادوارى بوده اند كه عقل و علم بشر قادر نبوده است كه مبلغ شريعت باشد , يعنى واقعا بشرهاى چند هزار سال پيش قدرتشان به اينجا نرسيده بود كه عده اى بيايند دور هم جمع شوند و بنشينند و در مسائل مربوط به شريعت خودشان فكر كنند و تجزيه و تحليل و اجتهاد نمايند و بروند دنبال پيدا كردن آن . بشر وحشى بود و به حيوانات پست نزديك تر بود , و همانطور كه اصل قانون كلى شريعتش را بايد از طريق وحى به او الهام و تعليم كنند دستگاه تبليغاتى او هم , بايد از طريق وحى اداره شود . عقل و علم در آن زمان قادر به انجام اين كار نبود . همين قدر كه بشر مى رسد به آن مقام و درجه و مرتبه اى كه واقعا مصداق علم بالقلم , علم الانسان ما لم يعلم مى شود , تاريخ خودش را مى تواند ضبط كند , مى تواند وارث تاريخ گذشته خودش باشد , مى تواند كتاب آسمانيى كه به دستش مى دهند , حفظ كند , مى تواند احاديث و جوامع الكلمى را كه پيغمبرش القاء مى كند لااقل اصولش را نگهدارى بكند تا بعد بيايند علم درست كنند در اطراف اينها , مى تواند اينها را حفظ و ضبط كند و در امر دين تفقه نمايد , ديگر نيازى به انبياء براى تبليغ آن شريعت وجود ندارد . نبودن انبياء در دوره اسلاميه خود دليل تكامل بشريت است , يعنى علم و عالم فقيه و متفقه , حكيم و فيلسوف , جانشين انبيائى كه كارشان تبليغ شرايع ديگران بود مى شود و لهذا شما مى بينيد هر يك از پيغمبران گذشته با هر كتابى در هر زمانى كه آمد كتابش از ميان رفت . بشر چون بالغ و رشيد نبود نتوانست كتاب آسمانى خود را حفظ كند . كجاست صحف ابراهيم ؟ كو تورات واقعى ؟ كو انجيل واقعى ؟ كو آنچه كه بر نوح نازل شد ؟ كو اوستاى اصلى و تعليمات واقعى زردشت ؟ حالت بشر در آن دوره ها عين حالت بچه مكتبى بوده . شما براى بچه مكتبى كتاب مى خريد , شش ماه كه مى گذرد تكه تكه شده و هر تكه آن به يك گوشه اى افتاده است . اما يك آدم بزرگ , يك طلبه سى ساله , شما يك (مكاسب) يا ( كفايه ) به او مى دهيد , بيست سال روى اين كتاب كار مى كند از درس خواندن و مباحثه و تدريس , و بعد از بيست سال كتاب را مى بينيد كه پاكيزه مانده است . تنها در زمان ظهور خاتم الانبياء بود كه بشر رسيد به اين مرحله كه مى توانست ارث دوره گذشته خودش را براى دوره آينده حفظ كند . كتاب آسمانى خودش را حفظ كرد . قرآن همان قرآنى است كه بر پيغمبر نازل شده . دوره به دوره علماء پيدا شدند و به انحاء مختلف در حفظ ظاهر و معنى آن كوشيدند . اين نمونه رشد بشريت است . براى هيچ كتاب آسمانى ديگرى اين كار نشده است .
قرآن كه نازل شد , جزء اولين كارهايى كه صورت گرفت اين بود كه گفتند بايد يك علمى براى دستور زبان عربى به وجود بياوريم , براى اينكه اين كتاب آسمانى ما به زبان عربى است و مردمى كه مى خواهند اين كتاب را تلاوت بكنند بايد قاعده زبان عربى را بدانند . در همان قرن اول اسلامى علم دستور زبان عرب درست شد , علم لغت تأسيس شد و چه كتابهاى نفيس در لغت نوشته شد , علم معانى و بيان و بديع ابتكار و اختراع شد , همه براى اين بود كه بشر مى خواست كتاب آسمانى خود را در آغوش بگيرد و نگهدارى نمايد . مخصوصا اين نكته جالب است كه اكثريت كوشندگان و فداكاران در راه احياء زبان قرآن از مردم غير عرب بودند . اينها است كه نمونه رشد و بلوغ بشريت در دوره ختميه اسلاميه است و نشانه ختم نبوت است . براى هيچ شريعت و هيچ كتاب آسمانى چنين اقداماتى از طرف بشر صورت نگرفته است . از همان قرن اول علم تفسير به وجود آمد , از همان قرن اول علم حديث به وجود آمد . پيغمبر مردم را تشويق كرد : نصر الله عبدا سمع مقالتى فوعاها خدا خرم كند آن آدمى را كه آنچه را كه از من مى شنود ضبط كند و بلغها من لم يسمعها برساند آن را به كسانى كه نشنيده اند . ( پيغمبر اكرم دستور داد : اكتبوا عنى هر چه كه از من مى شنويد بنويسيد ) رب حامل فقه غير فقيه و رب حامل فقه إلى من هو افقه منه ( 3 ) . فرمود آنچه كه از من مى شنويد ضبط كنيد و به طبقه بعد از من منتقل كنيد , اى بسا آن كسى كه از من مى شنود , معنى سخن مرا آنجور كه بايد , درك نمى كند , بعد تحويل مى دهد به كسانى كه آنها معنى سخن مرا درك مى كنند . اى بسا كسى كه معنى سخن مرا مى فهمد ولى بعد كه نقل مى كند به طبقات بعدى , چون آنها رشد يافته تر و تكامل يافته تر و عالمتر هستند . از اين كه نقل كرده بهتر درك مى كنند . و همين كار را كردند , و اين خود نمونه اى بود از رشد بشريت .
حتى علوم را شما اگر در نظر بگيريد همينطور است , يعنى بشريت در دوره ختميه تنها از نظر دين رشد و بلوغ خود را ثابت نكرد , از نظر علم و فلسفه نيز ثابت كرد . علم و فلسفه كه در دنيا باقى و محفوظ ماند از زمان اسلام باقى ماند . امروز يك تقسيمى مى كنند و مى گويند دوره تاريخ و دوره ما قبل تاريخ . مقصودشان از دوره ما قبل تاريخ ادوارى است كه در آن ادوار هيچ يادگارى از بشر وجود ندارد , خطى , سنگ نوشته اى , چيزى . ولى اگر ما مقصودمان از دوره تاريخى آن دوره اى باشد كه بشر تاريخ خودش را متسلسل حفظ كرده است , از زمان اسلام است فقط و فقط . حتى آثار يونانيان و آثار هنديان را هم هر اندازه كه موجود بود مسلمين حفظ و نگهدارى كردند . آثار ايرانيان را هم هر چه كه تا آن زمان باقى مانده بود مسلمين نگهدارى كردند . قبل از دوره اسلام فاتحين جهان مواريث گذشته را محو و نابود مى كردند ولى مسلمين حفظ كردند . كشيشهاى مسيحى چندى شهرت داده بودند كه مسلمانان كتابخانه اسكندريه را سوختند , و حتى خود مسلمين نسنجيده اين سخن را در كتابهاى خود بازگو مى كردند . خوشبختانه محققين امروز ثابت كرده اند كه مطلب از ريشه دروغ است , اين خود مسيحى ها بودند كه قبلا آتش زده بودند .
اسلام دوره قبل از خودش را به نام دوره جاهليت مى خواند . اين جاهليت قبل از اسلام از نظر قرآن منحصر به عرب نيست بلكه جاهليت غير عرب هم جاهليت است . نقطه مقابل جاهليت , علم است . وحى قرآنى كه شروع مى شود به اين صورت شروع مى شو د : اقرا باسم ربك الذى خلق , خلق الانسان من علق , اقرأ و ربك الاكرم الذى علم بالقلم , علم الانسان ما لم يعلم (4). يعنى وحى اسلامى و وحى ختميه از قرائت كه به معنى خواندن متون است ( هر خواندنى را قرائت نمى گويند , فقط خواندن متن را قرائت مى گويند ) و علم و نوشتن و قلم شروع مى شود . اين خودش مى رساند كه دوره قرآن دوره خواندن و نوشتن و علم و عقل است . يعنى ديگر دوره نبوت , دوره اينكه بشر تبليغ شرايع سابقه را به وسيله يك عده مردمى كه موحى اليهم وملهم هستند و بايد به آنها الهام بشود كه دين چيست تا بيايند و تبليغ بكنند, ديگر اين دوره گذشت , علماء جانشين انبياء مى شوند , دانش جانشين نبوت تبليغى مى شود , تصحيح مى كنم : دانش جانشين نبوت تبليغى مى شود , يعنى كارى كه آن سلسله از انبياء كه فقط مبلغ شرايع ديگر و دعوت كننده به شرايع ديگر بودند انجام مى دادند , آن كار را امروز دانش مى كند , علم و علماء مى كنند . چون آن دوره ها , دوره جهالت و ظلمت بود احتياج به آن جور نبوتها بود . در دوره نوشتن و خواندن و علم و شاگردى و مدرسى و استادى و تدوين علوم , ديگر احتياجى به اين نبوتهاى تبليغى و نبوتهاى دعوتى نيست .
ممكن است اينجا يك سؤال ديگرى بكنيد , و آن اينكه آيا بعد از زمان حضرت رسول اساسا به كلى باب الهام مسدود شد يا باب نبوت مسدود شد ؟ پاسخ اينست كه باب نبوت يعنى باب پيامبرى مسدود شد , اما باب كشف و شهود و الهام مسدود نشد . ممكن است بشرى از لحاظ صفا و كمال و معنويت برسد به مقامى كه به قول عرفا يك سلسله مكاشفات براى او رخ مى دهد و حقايقى كه از طريق علم الهامى به او ارائه داده مى شود , ولى او مأمور به دعوت مردم نيست . حضرت امير در نهج البلاغه مى فرمايد : ان الله تعالى جعل الذكر جلاء للقلوب تسمع به بعد الوقرة و تبصر به بعد العشوة و تنقاد به بعد المعاندة . و بعد مى فرمايد : و ما برح لله عزت آلاؤه فى البرهة بعد البرهة و فى ازمان الفترات عباد ناجاهم فى فكرهم و كلمهم فى ذات عقولهم ( 5 ) . يعنى ( هميشه در دنيا افرادى هستند كه خداوند در باطن ضميرشان با آنها حرف مى زند) . حضرت زهرا اينجور بود با آنكه پيامبر هم نبود . حضرت مريم به نص قرآن مجيد اينجور بود ولى پيامبر نبود . حضرت امير در وصف ائمه مى فرمايد : هجم بهم العلم على حقيقة البصيرة و باشروا روح اليقين و استلانوا ما استوعره المترفون و انسوا بما استوحش منه الجاهلون . ( 6 ) .
خلاصه مطلب , يك وقت هست ما مى خواهيم بگوئيم كه پس از حضرت رسول هيچ بشرى از لحاظ صعود و قوس صعودى و به اصطلاح سير الى الحق , نمى رسد به آنجا كه يك نوع الهامات به او بشود . نه , چرا نشود ؟ ! و يك وقت مى خواهيم بگوئيم كه پس از حضرت رسول آيا كسى پيدا خواهد شد كه او پيامبر بشود ؟ يعنى از طريق وحى به او مأموريت بدهند به اينكه شريعتى بياورد و يا مبلغ يك شريعت ديگر باشد ؟ نه , چنين كسى نمىآيد . نوع اول را در اصطلاح اخبار و احاديث گاهى ( محدث ) مى گويند . ( محدث ) يعنى كسى كه يك حالت و يك معنويتى دارد كه در ضميرش يك القاء اتى به او مى شود . امام صادق مى فرمود : انا لا نعد الفقيه منكم فقيها حتى يكون محدثا . فرمود : ما فقيهى از شما فقها را ( به اصحاب خود مى فرمود ) فقيه نمى شماريم مگر آنكه محدث باشد . راوى تعجب مى كند كه مگر ممكن است كسى محدث باشد ؟ حضرت فرمود : بلى يكون مفهما و المفهم محدث ( 7 ) . خداوند به او تفهيم مى كند حقايق را و همينكه مفهم بود محدث است . امام نمى فرمايد كه جبرئيل ظاهر مى شود و با او سخن مى گويد . فرمود خداوند شرح صدرى به او مى دهد كه مطالب را با روشن بينى بيشترى مى فهمد و اينچنين شخصى محدث است .
پس يك مطلب ما در اينجا اين بود كه چرا بعد از شريعت ختميه , نبوت به طور كلى ختم شد ؟ جواب همين بود كه عرض كردم , بستگى دارد به ظهور علم و دانش و به قول امروز به ظهور تمدن به حدى كه بتواند ارث الهى خودش را حفظ كند , درباره آن تحقيق و مطالعه كند , تفسير بنويسد . چهارده قرن است قرآن كريم پيدا شده است و در تمام اين چهارده قرن هميشه بوده اند طبقاتى كه كارشان مطالعه روى اين كتاب مقدس بوده است , هيچكس نمى تواند احصاء بكند كه مجموعا تفاسيرى كه راجع به قرآن مجيد نوشته شده است چقدر است . خدا مى داند در همين زمان خودمان و در عصر حاضر چقدر تفسير است كه مشغول نوشتن آن هستند . اينها همان كارى را مى كنند كه انبياى گذشته در تبليغ شرايع ديگر مى كردند .
از اينجا پاسخ يكى از شبهه هايى كه بعضى از اهل بدع كرده اند روشن مى شود . يكى از حرفهاى مفتى كه مى زنند اينست كه مى گويند قرآن ( خاتم النبيين ) فرموده و نگفته كه ( خاتم الرسل ) است , خاتم انبياء است نه خاتم رسل , بعد از آن پيغمبر نبى نخواهد آمد ولى رسول چطور ؟ چه مانعى دارد كه رسول بيايد .
قبل از اينكه اين را بگويم , يك حكايتى برايتان عرض مى كنم . مى گويند وقتى زنى پيدا شد و ادعاى نبوت كرد . او را نزد خليفه وقت آوردند و گفتند چنانچه تو چنين ادعائى بكنى مرتد و كافر هستى . گفت مگر چه حرفى گفته ام ؟ گفتند تو ادعاى نبوت مى كنى ؟ گفت بلى . گفتند : مگر تو نمى دانى كه پيغمبر فرمود : لا نبى بعدى . گفت : بله قبول دارم اما پيغمبر فرموده : لانبى بعدى ولى او كه نفرموده است : لا نبية بعدى . نبى مذكر است و پيغمبر فرموده است بعد از من پيغمبر مذكر نخواهد آمد .
پيغمبر اكرم راجع به پيغمبر مؤنث چيزى نفرموده است . من نبيه هستم نه نبى . اين هم ادعاى يك پيغمبر مؤنث . ولى متأسفانه همه مى دانند كه اين يك حرف مفت است زيرا در اينجا نبى اسم جنس است و خصوصيتى كه مذكر يا مؤنث باشد در آن نيست . اصلا منظور اينست كه نبى از آن جهت كه منبىء عن الله باشد نخواهد آمد .
اما مسأله رسول و نبى . همانطور كه گفتم نبى يعنى پيامبر , يعنى كسى كه از ناحيه خدا پيغامى داشته باشد . رسول يعنى چه ؟ رسول يعنى فرستاده خدا , كسى كه خدا او را براى مأموريتى فرستاده است , اعم از اينكه آن مأموريت از اين نوع باشد كه آن رسول از جانب خدا چيزى براى مردم آورده باشد , يا مأموريت و رسالت او از نوع ديگر باشد . فقط در صورت اول است كه آن رسول , نبى و پيامبر است . لهذا كلمه رسول در قرآن , هم درباره پيغمبران آمده است و هم درباره غير پيغمبران . مثلا درباره جبرئيل چون فرستاده اى بود از طرف خدا و مأموريتى داشت اطلاق شده است . در داستان سامرى است كه : فقبضت قبضة من اثر الرسول ( 8 ) . يا درباره قرآن مى فرمايد : انه لقول رسول كريم ( 9 ) . به او رسول گفته شده است . ملائكه اى را كه خدا براى عذاب قوم لوط فرستاد , آنها را هم رسل مى نامند : و لقد جاءت رسلنا ابراهيم بالبشرى (10). فرستادگان ما براى ابراهيم بشارت آوردند . حالا خدا كه مى فرستد براى چه مى فرستد ؟ براى اينكه قانون و شريعتى را به مردم القاء كنند ؟ البته نه . و همچنين ملائكه مأمور قبض ارواح نيز رسل خوانده شده اند : حتى اذا جاء احدكم الموت توفته رسلنا ( 11 ) . ملكى كه در اين دنيا مىآيد براى عذاب , فرستاده و مبعوث از طرف خدا است , و پيغمبرى هم كه مىآيد براى دعوت مردم , فرستاده خدا است . حتى كلمه ( مبعوث ) هم اختصاص به پيغمبران ندارد . در يك آيه قرآن در داستان بنى اسرائيل و بخت النصر , اصطلاح مبعوثيت درباره قومى كه خداوند آنها را مسلط كرد بر يهوديان به كار برده شده : و قضينا الى بنى اسرائيل فى الكتاب لتفسدن فى الارض مرتين و لتعلن علوا كبيرا فاذا جاء وعد اوليهما بعثنا عليكم عبادا لنا اولى باس شديد ( 12 ) . راجع به قوم عاد مى فرمايد : اذ ارسلنا عليهم الريح العقيم ( 13 ) . آن باد مهلك را كه فرستاديم . تعبير ( ارسلنا ) مى كند . آن باد مهلك هم رسول و فرستاده الهى بود .
اين جور نيست كه بعضى از پيغمبران نبى باشند و بعضى رسول , هر پيغمبرى نبى است . منتها انبياء از آن جهت كه از ناحيه خدا فرستاده شده بودند به آنها رسول هم گفته شده است همانگونه كه به غير آنها هم رسول گفته شده است . پس كلمه ( خاتم النبيين) , خاتم الرسل بدين معنى كه خاتم رسولانى باشد كه براى دعوت بشر آمده اند نيز هست . بله , اگر مقصودتان از رسول , رسولى است كه براى هلاكت مردم مىآيد , نه , خاتم يك چنين رسولى نيست . عذاب الهى هم رسول و فرستاده خداست , يك و با هم كه خداوند براى قومى مى فرستد رسول خدا است يعنى فرستاده او است . پس اينكه آمده اند و براى مردم صفت بندى درست كرده اند كه بعضى از پيغمبران نبى هستند و بعضى رسول , و خاتم انبياء , خاتم انبياء بود نه خاتم رسل , حرف مفتى است . همه انبياء رسول هم هستند . خاتم انبياء خاتم بشرهائى كه رسولند به سوى مردم و مردم را دعوت مى كنند نيز هست . قرآن كريم هم از اين جهت هيچ فرقى ميان رسول و نبى نگذاشته است .
گاهى شبهه را چنين القاء مى كنند كه ( نبى) در قرآن عبارت است از پيغمبرى كه صاحب قانون و شريعت نيست و اما ( رسول) پيغمبرى است كه صاحب قانون و شريعت است . اين يك ادعاى دروغ بيش نيست . قرآن كلمه ( نبى) را در مواردى به پيغمبران صاحب شريعت اطلاق كرده است , و در مواردى به پيغمبرى كه صاحب شريعت نيستند ( رسول) اطلاق كرده است . يعنى نبى و رسول هم به پيغمبر صاحب شريعت گفته مى شود و هم به پيغمبر غير صاحب شريعت , و هر دو كلمه به هر دو اطلاق مى شود .
مطلب ديگرى در اين جا داريم كه عنوانش را عرض مى كنم و بحث آن را براى هفته آينده مى گذاريم و آن موضوع اصلى ما است كه :
چرا شرايع ختم شد و قوانينى كه از جانب خدا براى هدايت و ارشاد بشر آمد يكمرتبه به مرحله اى رسيد كه ديگر متوقف شد ؟ آيا آن علل و موجباتى كه قبلا وجود داشت و سبب مى شد كه قوانين الهى هم عوض بشود بعدها ديگر پيدا نشد ؟ آخر چطور مى شود كه آن موجبات ديگر پيدا نشود ؟ مگر آن علل و موجبات غير از تغيير شرايط اقتصادى و سياسى و فرهنگى و اجتماعى است ؟ آنها هميشه در تغيير و تبدل است , پس چرا شريعتى آخرين شرايع باشد ؟ ان شاء الله هفته آينده در اطراف اين مطلب بحث مى كنيم و عرض خواهيم كرد كه آن چيزهائى كه در اجتماع بشرى تغيير مى كند چيست و آن اصولى كه در اجتماع بشرى ثابت مى ماند چيست و علت اينكه شرايع سابقه تغيير كرده اند چه بوده و علت اينكه شريعت ختميه تغيير نخواهد كرد چيست ؟
1 . سوره بقره , آيات 6 و 7 .
2 . سوره يس , آيه 65 .
3 . اصول كافى , ج 1 , ص 403 .
4 . سوره علق , آيات 1 تا 5 .
5 . نهج البلاغه , خطبه 220 .
6 . نهج البلاغه , حكمت 147 .
7 . رجال كشى , ح 2 . به جاى منكم , منهم ( من الشيعة ) آمده است .
8 . سوره طه , آيه 96 .
9 . سوره تكوير , آيه 19 .
10 . سوره هود , آيه 69 .
11 . سوره انعام , آيه 61 .
12 . سوره اسراء , آيه 4 .
13 . سوره ذاريات , آيه 41 .